پیرمرد عاشق

پیرمرد عاشق به زنش گفت: بیا یادی از گذشته های دور کنیم. من

میرم تو کافه منتظرت و تو بیا سر قرار بشینیم حرفای عاشقونه بزنیم.


پیرزن قبول کرد.

فردا پیرمرد به کافه رفت. دو ساعت از قرار گذشت، ولی پیرزن نیومد.

وقتی برگشت خونه، دید پیرزن تو اتاق نشسته و گریه میکنه.

ازش پرسید: چرا گریه میکنی؟

پیرزن اشکاشو پاک کرد و گفت:

بابام نذاشت بیام!!!

نظرات 3 + ارسال نظر
behnaz یکشنبه 21 دی‌ماه سال 1393 ساعت 12:40 ب.ظ http://behnaz71.blogfa.com

وقتی چترت خداست....
بگذار ابر سرنوشتت هر جور خواست ببارد...!!

sana دوشنبه 29 دی‌ماه سال 1393 ساعت 11:34 ب.ظ http://www.neloofareabee.blogfa.com

خییییلی تو نقشش فرو رفته

roya دوشنبه 4 اسفند‌ماه سال 1393 ساعت 08:01 ب.ظ http://sweetestdreams.blogfa.com

ههه ... آخیییی ...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد