پادشاهى در یک شب سرد زمستان از قصر خارج شد....

پادشاهى در یک شب سرد زمستان از قصر خارج شد. 


هنگام بازگشت سرباز پیرى را دید که با لباسى 


اندک در سرما نگهبانى مى‌داد.


از او پرسید: آیا سردت نیست؟




نگهبان پیر گفت: چرا اى پادشاه اما لباس


 گرم ندارم و مجبورم تحمل کنم.


پادشاه گفت: من الان داخل قصر مى‌روم و مى‌گویم


 یکى از لباس‌هاى گرم مرا برایت بیاورند.


نگهبان ذوق زده شد و از پادشاه تشکر کرد. اما پادشاه به


 محض ورود به داخل قصر وعده‌اش را فراموش کرد.


صبح روز بعد جسد سرمازده پیرمرد را در حوالى قصر پیدا کردند، در


 حالى که در کنارش با خطى ناخوانا نوشته بود: اى پادشاه من 


هر شب با همین لباس کم سرما را تحمل مى‌کردم 


اما


 وعده لباس گرم تو 


مرا از پاى درآورد!

نظرات 2 + ارسال نظر
sana شنبه 7 شهریور‌ماه سال 1394 ساعت 10:47 ق.ظ http://www.neloofareabee.blogfa.com

درسته...آدمی همینطوره...

لبخند ملکه دوشنبه 9 شهریور‌ماه سال 1394 ساعت 04:31 ب.ظ http://labkhandemalakeh.blogfa.com

لایک

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد