شکارچی....

مردی از کنار جنگلی رد می شد 


 شیری را دید که برای شغالی را خط ونشان می کشد 


 شغال به خانه رفت و در را بست ولی شیر


 همچنان به حرکات رزمی اش ادامه داد


 و شغال را به جدال فرا خواند . مرد سرگرم تماشای آنان بود که کلاغی


 از بالای درخت از او پرسید چه چیز تو را این چنین متعجب کرده است؟


مرد گفت: به خط و نشانهای شیر فکر می کنم 


شغال هم بی توجه به خانه اش رفته بیرون نمی آید!


کلاغ گفت ای نادان آنها تو را سرگرم 


کرده اند تا روباه بتواند غذایت رابخورد !


مرد دید غذایش از دستش رفته از کلاغه پرسید


 روباه غذایم را برد شیر و شغال را چه حاصل؟


 کلاغه چنین توضیح داد : روباه گرسنه بود توان


 حمله نداشت ، غذایت را خورد و نیرو گرفت


 شیرهم بدنش کوفته بود خودش را گرم کرد 


تا هنگام حمله آماده باشد و شغال هم


 خسته بود رفت خانه تا نیرویی تازه کند تا آن زمان که


 جلوتر رفتی هرسه بتو حمله کنند و تو را بخورند!؟


مردپرسید: از اطلاعاتی که به من دادی تو را چه حاصل؟


کلاغ گفت: آنها کیسه زر تو را به من وعده داده بودند تا تو را سرگرم کنم.

نظرات 3 + ارسال نظر
لبخـــ(^_^)ـنـدِ ملکہ یکشنبه 8 آذر‌ماه سال 1394 ساعت 09:27 ق.ظ http://Labkhandemalakeh.blogfa.com

لایییییییییکککککک

مرسی

sana چهارشنبه 11 آذر‌ماه سال 1394 ساعت 02:37 ب.ظ http://neloofareabee.blogfa.com

وای جل الخالق
پیام:همه به دنبال نفع خودشونن...هیچ کس از روی دلسوزی برای ما کاری انجام نمیده

هانیه بهرامی دوشنبه 16 آذر‌ماه سال 1394 ساعت 06:37 ب.ظ

بسیار آموزنده
لااااااایک

مرسی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد