حکایت...

«جوحی»در کودکی چند روز شاگرد خیاطی بود.روزی استادش کاسه عسل به


دکّان برد.خواست که به کاری رود.جوحی را گفت:«در این کاسه زهر است.زنهار


تا نخوری که هلاک شوی»!گفت:«مرا با آن چکار است؟»چون استاد برفت جوحی


وصله جامه ای به صراف داد و پاره ای نان فزونی بستد و با آن عسل تمام بخورد!


استاد باز آمد و وصله طلبید.جوحی گفت:«مرا مزن تا راست بگویم!حال آنکه من


غافل شدم دزد وصله را ربود!من ترسیدم که تو بیائی و مرا بزنی!گفتم:«زهر بخورم


تا تو باز آئی من مرده باشم!آن زهر که در کاسه بود تمام بخوردم ولی هنوز زنده ام


باقی تو دانی!!!»


فتحعلی شاه قاجار گه گاه شعر می سرود و روزی شاعر

 دربار را به داوری گرفت. شاعر هم که شعر را نپسندیده بود

بی پروا نظر خود را باز گفت. فتحعلی شاه فرمان داد تا او را 

به طویله ببرند و در ردیف چهار پاین به آخور بندند

 شاعر ساعتی چند آنجا بود تا آن جا که شاه دوباره او را خواست

 و از نو شعر را برایش خواند. سپس پرسید : ((حالا چطور است))

شاعر بینوا هم بی آنکه پاسخی بدهد  راه خروج را

 پیش گرفت. شاه پرسید : کجا میروی ؟ گفت: به طویله


نظرات 1 + ارسال نظر
sana شنبه 8 خرداد‌ماه سال 1395 ساعت 11:18 ق.ظ http://www.mohandes-sana.blogfa.com

ایول

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد