مادر گفت:اگر غذات رو نخوری می گم «لولو» بیآد بخورتت
کودک باز هم گریه کرد،مادر داد زد:«لولو» بیا!، لولو آمد
کودک خندید. مادر گفت:« لولو! واقعاً
ما لولوها بچه هامون رو باید از چی بترسونیم؟!»
دوستش می خورد و می خوابید اما او پله های
ترقی را یکی یکی و با زحمت بالا می رفت
به جایی رسید که دیگه بالا رفتن از پله ها
براش ممکن نبود، ناگهان صدای دوستش را از آن
بالا بالاها شنید:« دیدی آسانسور ترقی هم وجود داره ؟!»
تخته پاک کن گفت:« الآن تو را پاک می کنم.»
اما تنها کاری که کرد این بود که همان
چند خط سفید روی تخته سیاه را هم از بین برد.
اخریه عالی بود
مرسی
همشوون لااایک داشتن
مرسی
ماهِ من گوشه ی لبخندِ شماست
که جهانم برهاند ، ز غم و تاریکی
ماهِ من امنِ من و آرَمِ تو
که نه در غربتِ شب
و نه درعمق دلِ تیره ی چاه ،
هیچ کس جز من و تو با ما نیست
سلام عیدت مبارک:)
سلام
عید شما هم مبارک مرسی
...