مردی سالخورده با...

مردی سالخورده با پسر تحصیل کرده‌اش روی مبل


 خانه خود نشسته بودند ناگهان کلاغی کنار پنجره‌شان نشست


پدر از فرزندش پرسید:  این چیه  پسر پاسخ داد کلاغ


پس از چند دقیقه دوباره پرسید این چیه


پسر گفت  بابا من که همین الان بهتون گفتم  کلاغه


بعد از مدت کوتاهی پیر مرد برای سومین بار


 پرسید این چیه  عصبانیت در پسرش 


 موج میزد و با همان حالت گفت کلاغه کلاغ


پدر به اتاقش رفت و با دفتر خاطراتی قدیمی برگشت


 صفحه ای را باز کرد و به پسرش گفت که آن را بخواند


در آن صفحه این طور نوشته شده بود: امروز پسر کوچکم 


۳ سال دارد. و روی مبل نشسته است هنگامی که کلاغی


 روی پنجره نشست پسرم ۲۳ بار نامش را از من


 پرسید و من ۲۳ بار به او گفتم که نامش کلاغ است


 هر بار او را عاشقانه بغل می‌کردم و به او 


جواب می‌دادم و به هیچ وجه عصبانی 


نمی‌شدم و در عوض علاقه بیشتری


 نسبت به او پیدا می‌کردم




جوانی گمنام عاشق دختر پادشاهی شد. رنج این عشق


 او را بیچاره کرده بود و راهی برای رسیدن به معشوق 


نمی‌یافت  مردی زیرک از ندیمان پادشاه هنگامیکه 


دلباختگی او را دید و جوان را ساده و خوش قلب یافت


 به او گفت: پادشاه اهل معرفت است، اگر احساس کند 


که تو بنده‌ی مخلص خدا هستی، خودش به سراغ تو خواهد آمد.


جوان به امید رسیدن به معشوق، گوشه‌گیری پیشه کرد و به


 عبادت و نیایش پروردگار مشغول شد، به


 طوری که اندک اندک مجذوب پرستش گردید


 و آثار اخلاص در او تجلی یافت. روزی گذر پادشاه بر مکان


 او افتاد، احوال وی را جویا شد و متوجه شد که وی از بندگان


 با اخلاص خداوند است. در همان جا از وی خواست که به 


خواستگاری دخترش بیاید و او را خواستگاری کند


 جوان فرصتی برای فکر کردن طلبید و پادشاه به او مهلت داد


همین که پادشاه از آن مکان دور شد


جوان وسایل خود را جمع کرد


 و به مکانی نامعلوم رفت. ندیم پادشاه از رفتار 


جوان تعجب کرد و به جست و جوی وی پرداخت


 تا علت این تصمیم را بداند. بعد از مدتها جستجو او را یافت


 و گفت تو در شوق رسیدن به دختر پادشاه آن 


گونه بی قرار بودی، چرا وقتی پادشاه به سراغ تو


 آمد و خواستار ازدواج تو با دخترش شد فرار کردی


جوان گفت اگر بندگی دروغین که بخاطر رسیدن به


 معشوق بود، پادشاهی را به در خانه‌ام آورد، چرا قدم 


در بندگی راستین نگذارم تا


 پادشاه جهان را در خانه‌ی خویش نبینم


نظرات 3 + ارسال نظر
زیزا دوشنبه 16 اسفند‌ماه سال 1395 ساعت 11:22 ب.ظ http://zizaa.blogsky.com/

لایک

مرسی

دختریم ... سه‌شنبه 17 اسفند‌ماه سال 1395 ساعت 10:58 ق.ظ http://parchin-2.blog.ir

داستان پایینی قشنگه ...
اما بالای واقعا راجب همه ی ما درسته ... آدمای بشدت فراموش کاری هستیم ... متاسفانه ...

بله متاسفانه

sana سه‌شنبه 17 اسفند‌ماه سال 1395 ساعت 02:04 ب.ظ http://mohandes-sana.blogfa.com

عااااااااااالی

مرسی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد