پسر ۸ ساله ی من دونده ی خوبی بود
و در اکثر مسابقات مدال می آورد
روزی برای دیدن مسابقه ی او رفتم
در مسابقه ی اول مدال طلا را کسب کرد
مسابقه ی دوم آغاز شد
او شروع خوبی داشت اما در پایان مسابقه
حرکت خود را کند کرد و نفر چهارم شد
برای دلداری به سراغ او رفتم تا نکند
به خاطر اول نشدن ناراحت باشد
پسرم خنده ی معصومانه ای کرد و گفت
مامان یه رازی بهت میگم ولی پیش خودمون بمونه
کنجکاو شدم. پسرم ادامه داد
من یک مدال بردم اما دوستم
نیکولاس هیچ مدالی نبرده بود
و خیلی دوست داشت یک مدال برای مادر
پیرش ببرد. برای همین گذاشتم او اول بشود
پرسیدم:پس چرا چهارم شدی
خندید و جواب داد
آخه نیکولاس میدونه من دونده ی خوبی هستم
اگر دوم می شدم همه چیز را میفهمید
حالا میتوانم بگم پایم پیچ خورد و عقب افتادم
اره واقعا
شب هنگام به تماشایِ خیال ؛
هیچکس از دیدنِ خوابِ رخِ من
دِلـتنگ نـَشُد ...!
روز که از جا بـرخیـزید ؛
هیچکس به شوقِ خوابِ دیشب
حرفی از دلتنگی ، با من نگفت !
همه شب ها آرام ، همه روزها عادی...
هیچکسی ، هیچکسی حتی یک بار
بـالـِشَش ، بـَهرِ دلـتنگیِ من
خیس از اَشک ها نـَشُد !
((نفیسه هاشملو))