سلطان بزرگی پس از اینکه...

سلطان بزرگی پس از اینکه گرفتار


 بیماری سختی شد گفت


  نصف قلمرو پادشاهی‌ام را به کسی 


می‌دهم که بتواند مرا معالجه کند


تمام طبیبان دور هم جمع شدند تا ببیند چطور


 می شود شاه را معالجه کرد اما نوانستند 


 تنها یکی از طبیبان گفت 


من می‌توانم شاه را معالجه کنم اگر یک آدم 


خوشبخت را پیدا کنید پیراهنش را بردارید


 و تن شاه کنید پادشاه معالجه می شود


شاه سربازانش را برای پیدا کردن یک آدم خوشبخت فرستاد


آنها به تمام شهرها سفر کردند ولی نتوانستند


 آدم خوشبختی پیدا کنند حتی یک نفر پیدا 


نشد که کاملا راضی باشد آن که ثروت داشت بیمار بود


آن که سالم بود در فقر دست و پا می زد یا اگر


 سالم و ثروتمند بود زن و زندگی بدی


 داشت یا اگر فرزندی داشت فرزندانش بد بودن


خلاصه هر آدمی چیزی داشت که از آن گله و شکایت 


کند یک شب پسر شاه از کنار کلبه‌ای فقیرانه


 رد می شد که شنید یک نفر دارد چیزهایی می‌گوید


شکر خدا که کارم را تمام کرده‌ام سیر و پر غذا


 خورده‌ام و می‌توانم  بخوابم چه


 چیز دیگری می‌توانم بخواهم


پسر شاه خوشحال شد و دستور داد که پیراهن


 مرد را بگیرند و پیش شاه بیاورند و به مرد


 هم هر چقدر بخواهد بدهند سربازان برای بیرون


 آوردن پیراهن مرد توی کلبه رفتند اما مرد


 خوشبخت آن قدر فقیر بود که پیراهن نداشت


نظرات 2 + ارسال نظر
حریم جمعه 17 آذر‌ماه سال 1396 ساعت 02:50 ب.ظ http://harimeasemani.blogsky.com/

سلام واقعا همینه بی نیازی وارامش در نداشتنه
وقتی دلت پر از تعلق باشه آرامش نداره انگار جایی واسه خیال اسوده نمیزاره اینهمه تعلقاتی که داریم

بله کاملا درسته

کودک درون من، اکتیو تشریف داره جمعه 17 آذر‌ماه سال 1396 ساعت 09:19 ب.ظ http://f123.mihanblog.com

الهی
ما باید قدر زندگی و داشته هامون رو بدونیم
عالی بود پستت

مرسی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد