در سالی که قحطی بیداد کرده بود...

در سالی که قحطی بیداد کرده بود


 و مردم همه زانوی غم به بغل گرفته


 بودند مرد عارفی از کوچه ای می گذشت


 غلامی را دید که بسیار


 شادمان و خوشحال است .


به او گفت چه طور در چنین 


وضعی می خندی و شادی می کنی ؟


جواب داد که من غلام اربابی هستم 


که چندین گله و رمه دارد و تا وقتی


 برای او کار می کنم روزی مرا می دهد


 پس چرا غمگین باشم در


 حالی که به او اعتماد دارم؟


آن مرد عارف که از عرفای بزرگ 


ایران بود گفت: از خودم شرم کردم


 که غلام به اربابی با چند گوسفند


 توکل کرده و غم به دل راه نمی دهد


 و من خدایی دارم که مالک تمام


 دنیاست و نگران روزی خود هستم

نظرات 2 + ارسال نظر
حریم دوشنبه 2 بهمن‌ماه سال 1396 ساعت 10:16 ق.ظ http://harimeasemani.blogsky.com/

وَ أُفَوِّضُ أَمْرِی إِلَی اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ بَصِیرٌ بِالْعِبادِ
کار خود را به خدا واگذار می کنم که خداوند نسبت به احوال بندگانش بیناست»
بسیار حکایت جالب وآموزنده بود .کاش ماهم کمی بیشتر توکل واعتماد داشتیم

مرسی بله واقعا ای کاش

هرانوش شنبه 7 بهمن‌ماه سال 1396 ساعت 06:05 ب.ظ http://heranooshlove.blogfa.com

خیلی قشنگ بود خیلی

مرسی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد