ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
مرد هدیهای که چند لحظه پیش از خانمی گرفته بود
را محکم به سینهاش چسبانیده بود
و طول خیابان را طی میکرد
به فکرش افتاد این یادگاری را برای همیشه نگهداری کند
ولی از حواس پرتی و شلختگی خودش میترسید
توی مسیر همهش به این فکر میکرد که چگونه
از این هدیه ارزشمند مراقبت کند
فکری به ذهنش رسید وارد خانه که شد
هدیه را جلوی سینهاش گرفت و گفت
تقدیم به همسر عزیزم
همسرش تا آخر عمر
آن هدیه را مثل تکهای از
بدن خودش مواظبت میکرد
روزی مدیر یکی از شرکتهای بزرگ در
حالیکه به سمت دفتر کارش میرفت
چشمش به جوانی افتاد که در کنار دیوار
ایستاده بود و به اطراف خود نگاه میکرد
جلو رفت و از او پرسید
شما ماهانه چقدر حقوق دریافت میکنی
جوان با تعجب جواب داد
ماهی دوهزار دلار
مدیر با نگاهی آشفته دست به جیب شد و از
کیف پول خود شش هزار دلار را در آورده
و به جوان داد و به او گفت
این حقوق سه ماه تو
برو و دیگر اینجا پیدایت نشود
ما به کارمندان خود حقوق میدهیم
که کار کنند نه اینکه یکجا بایستند
و بیکار به اطراف نگاه کنند
جوان با خوشحالی از جا جهید و به سرعت دور شد
مدیر از کارمند دیگری که در
نزدیکیاش بود پرسید
آن جوان کارمند کدام قسمت بود
کارمند با تعجب از رفتار مدیر خود به او جواب داد
او پیک پیتزافروشی بود که برای کارکنان پیتزا آورده بود
دختری کنجکاو میپرسید:عشق یعنی چه؟
دختری گفت: اولش رویا آخرش بازی است و بازیچه
مادرش گفت: عشق یعنی رنج پینه و زخم و تاول کف دست
پدرش گفت: بچه ساکت باش بی ادب! این به تو نیامده است
رهروی گفت: کوچه ای بن بست
در کلاس سخن معلم گفت: عین و شین است و قاف، دیگر هیچ
دلبری گفت: شوخی لوسی است
تاجری گفت: عشق کیلو چند؟
مفلسی گفت: عشق پر کردن شکم خالی زن و فرزند
شاعری گفت: یک کمی احساس مثل احساس گل به پروانه
عاشقی گفت: خانمان سوز است بار سنگین عشق بر شانه
شیخ گفت: گناه بی بخشش
واعظی گفت: واژه بی معناست
زاهدی گفت: طوق شیطان است
محتسب گفت: منکر عظماست
قاضی شهر گفت: عشق را فرمود حد هشتاد تازیانه به پشت
جاهلی گفت: عشق را عشق است
پهلوان گفت: جنگ آهن و مشت
رهگذر گفت: طبل تو خالی است یعنی آهنگ آن ز دور خوش است
دیگری گفت: از آن بپرهیزید یعنی از دور کن بر آتش دست
چون که بالا گرفت بحث و جدل توی آن قیل و قال من دیدم
طفل معصوم با خودش می گفت: من فقط یک سوال پرسیدم!
مدرسهای دانشآموزان را با اتوبوس
به اردو میبرد. در مسیر حرکت
اتوبوس به یک تونل نزدیک میشود
که نرسیده به آن تابلویی با این
مضمون دیده میشود حداکثر ارتفاع سه متر
ارتفاع اتوبوس هم سه متر بود
ولی چون راننده قبلاً این مسیر را
آمده بود با کمال اطمینان وارد تونل میشود
اما سقف اتوبوس به سقف تونل کشیده
میشود و پس از به وجود آمده صدایی
وحشتناک در اواسط تونل توقف میکند
پس از آرام شدن اوضاع مسئولین و راننده
پیاده شده و از دیدن این صحنه ناراحت میشوند
پس از بررسی اوضاع مشخص میشود که یک
لایه آسفالت جدید روی جاده کشیدهاند که باعث
این اتفاق شده و همه به فکر چاره افتادند
یکی به کندن آسفالت و دیگری به بکسل
کردن با ماشین سنگین دیگر و ....
اما هیچ کدام چارهساز نبود تا اینکه
پسربچهای از اتوبوس پیاده شد و گفت
راه حل این مشکل را من میدانم
یکی از مسئولین اردو به پسر میگوید
برو بالا پیش بچهها و از دوستانت جدا نشو
پسربچه با اطمینان کامل میگوید
به خاطر سن کم مرا دست کم نگیرید
و یادتان باشد که سر سوزن به این
کوچکی چه بلایی سر بادکنک به آن بزرگی میآورد
مرد از حاضرجوابی کودک تعجب کرد
و راه حل را از او خواست. بچه گفت
پارسال در یک نمایشگاه معلممان یادمان
داد که از یک مسیر تنگ چگونه عبور کنیم
و گفت که برای اینکه دارای روح لطیف و حساسی
باشیم باید درونمان را از هوای نفس و باد
غرور و تکبر و طمع و حسادت خالی کنیم
و در این صورت میتوانیم از هر
مسیر تنگ عبور کنیم و به خدا برسیم
مسئول اردو از او پرسید
خب این چه ربطی به اتوبوس دارد
پسربچه گفت
اگر بخواهیم این مسئله را روی اتوبوس
اجرا کنیم باید باد لاستیکهای اتوبوس را کم
کنیم تا اتوبوس از این مسیر تنگ و باریک عبور کند
پس از این کار اتوبوس از تونل عبور کرد
روزی رهگذری از باغ بزرگی عبور می کرد
مترسکی را دید که در میانه باغ ایستاده
و کلاهی بر سر نهاده و مانع نشستن پرندگان
بر ثمرات باغ است. رهگذر گفت
تو در این بیابان دلتنگ نمی شوی
روزگار برایت تکراری نیست؟
.
.
.
آری
من هم گاهی از اینکه
دیگران را بترسانم و آزارشان بدهم
هیجان زده می شوم و خوشحال
مترسک گفت
نه تو نمی توانی ظلم کنی و یا از آزار دیگران
خوشحال بشوی رهگذر علت را پرسید
مترسک گفت کلّه من پر کاه است و کلّه
تو پر مغز آدمی
برترین مخلوق عالم
مغز و ظرف ذهن توست
تو نمی توانی مثل من باشی
مگر اینکه کله ات پر کاه باشد
خانم اگه میخوای اسم دخترت رو بنویسی
باید صدوپنجاه هزار تومن
بریزی به حساب همیاری
مگه اینجا مدرسه دولتی نیست
اگه دولتی نبود که میگفتم
یک میلیون تومن بریز
آقا آخه مدارس دولتی نباید شهریه بگیرن
این که شهریه نیست اسمش همیاریه
اسمش هر چی هست تلویزیون گفته به
همه مدارس بخشنامه شده که
مدارس دولتی هیچگونه
وجهی نمیتونن دریافت کنن
خب برو اسم بچت را تو تلویزیون بنویس
اینقدر هم وقت منو نگیر
آقای مدیر من دو تا بچه
یتیم دارم آخه از کجا بیارم
خانم محترم وقتی وارد اینجا شدی
رو تابلوش نوشته بود یتیمخونه یا مدرسه
آقای مستخدم این خانم رو به بیرون راهنمایی کن
زن با چشمهای پر اشک منتظر اتوبوس واحد بود
اتومبیل مدل بالائی ترمز کرد و زن سوار شد
روزنامهای که روی صندلی جا
مانده بود را برداشت و به آن خیره شد
کمیته مبارز با فقر در جلسه امروز
ستاد مبارزه با بیسوادی
تیتر درشت بالای صفحه نوشته بود
با ۲۰۰۰۰۰ زن خیابانی چه میکنید
زن با خودکاری که از کیفش
بیرون آورده بود عدد را تصحیح کرد
با ۲۰۰۰۰۱ زن خیابانی چه میکنید