حکایت...

ملانصرالدین از همسایه‌اش دیگی را قرض گرفت


چند روز بعد دیگ را به همراه دیگی کوچک به


 او پس داد. وقتی همسایه قصه دیگ اضافی را 


پرسید ملا گفت: «دیگ شما در خانه ما وضع حمل کرد.»


چند روز بعد، ملا دوباره برای


 قرض گرفتن دیگ به سراغ 


همسایه رفت و همسایه خوش خیال این


 بار دیگی بزرگتر به ملا داد به این


امید که دیگچه بزرگتری نصیبش شود


تا مدتی از ملا نصرالدین خبری نشد. همسایه


 به در خانه ملا رفت و سراغ دیگ خود را


 گرفت. ملا گفت: «دیگ شما در خانه ما فوت کرد.»


همسایه گفت: «مگر دیگ هم می‌میرد» و جواب شنید


 چرا روزی که گفتم دیگ تو زاییده


 نگفتی که دیگ نمی‌زاید. دیگی


 که می‌زاید حتما مردن هم دارد.








دو زن با هم حرف می‌زدند. ناگهان یکی 


از آن دو که بی‌وقفه حرف می‌زد و تقریباً 


اجازه حرف زدن به دیگری نمی‌داد، گفت


 «و حالا باید برات بگم که دیروز چه چیزایی


 از دهان همسایه‌ات درباره تو شنیدم...»


دوستش گفت: «این دروغ است!»


زن پرحرف تعجب کرد و با ناراحتی گفت


 وا، من که هنوز چیزی نگفتم


 چطور ادعا می‌کنی که من دروغ می‌گم


دوستش جواب داد


من اصلاً نمی‌تونم فکر کنم تو چیزی 


شنیده باشی، برای اینکه به هیچ کس 


اجازه حرف زدن نمی‌دهی

روزی زن ملا نصرالدین....

روزی زن ملا نصرالدین آش درست کرده بود. موقعی که 


یک قاشق از آش را خورد. دهانش به شدت 


سوخت اما به رویش نیاورد تا که


 ملا نصرالدین هم بخورد و دهان او هم بسوزد. حلقه ای


 اشک از شدت سوزش بر چشمان زن ملانصرالدین


 افتاد ملا پرسید چه شده؟ گفت یاد مادر خدا بیامرزم افتادم.


ملا نیز یک قاشق از آش را خورد و دهان او نیز سوخت


 و حلقه اشکی دور چشمش جمع شد. زن ملا پرسید چه شده؟ 


گفت یاد مادر خدا بیامرزد افتادم، که چطور


 توانست دختر بدجنسش را به من بیندازد.


گویند چون خزانه ی انوشیروان عادل را گشودند



 لوحی دیدند که پنج سطر بر آن نوشته شده بود



هر که مال ندارد، آبروی ندارد



هر که برادر ندارد، پشت ندارد



هرکه زن ندارد، عیش ندارد



هر که فرزند ندارد، روشنی چشم ندارد



هر که این چهار ندارد، هیچ غم ندارد!

حکایت...

«جوحی»در کودکی چند روز شاگرد خیاطی بود.روزی استادش کاسه عسل به


دکّان برد.خواست که به کاری رود.جوحی را گفت:«در این کاسه زهر است.زنهار


تا نخوری که هلاک شوی»!گفت:«مرا با آن چکار است؟»چون استاد برفت جوحی


وصله جامه ای به صراف داد و پاره ای نان فزونی بستد و با آن عسل تمام بخورد!


استاد باز آمد و وصله طلبید.جوحی گفت:«مرا مزن تا راست بگویم!حال آنکه من


غافل شدم دزد وصله را ربود!من ترسیدم که تو بیائی و مرا بزنی!گفتم:«زهر بخورم


تا تو باز آئی من مرده باشم!آن زهر که در کاسه بود تمام بخوردم ولی هنوز زنده ام


باقی تو دانی!!!»


فتحعلی شاه قاجار گه گاه شعر می سرود و روزی شاعر

 دربار را به داوری گرفت. شاعر هم که شعر را نپسندیده بود

بی پروا نظر خود را باز گفت. فتحعلی شاه فرمان داد تا او را 

به طویله ببرند و در ردیف چهار پاین به آخور بندند

 شاعر ساعتی چند آنجا بود تا آن جا که شاه دوباره او را خواست

 و از نو شعر را برایش خواند. سپس پرسید : ((حالا چطور است))

شاعر بینوا هم بی آنکه پاسخی بدهد  راه خروج را

 پیش گرفت. شاه پرسید : کجا میروی ؟ گفت: به طویله