حکایت...

ملانصرالدین از همسایه‌اش دیگی را قرض گرفت


چند روز بعد دیگ را به همراه دیگی کوچک به


 او پس داد. وقتی همسایه قصه دیگ اضافی را 


پرسید ملا گفت: «دیگ شما در خانه ما وضع حمل کرد.»


چند روز بعد، ملا دوباره برای


 قرض گرفتن دیگ به سراغ 


همسایه رفت و همسایه خوش خیال این


 بار دیگی بزرگتر به ملا داد به این


امید که دیگچه بزرگتری نصیبش شود


تا مدتی از ملا نصرالدین خبری نشد. همسایه


 به در خانه ملا رفت و سراغ دیگ خود را


 گرفت. ملا گفت: «دیگ شما در خانه ما فوت کرد.»


همسایه گفت: «مگر دیگ هم می‌میرد» و جواب شنید


 چرا روزی که گفتم دیگ تو زاییده


 نگفتی که دیگ نمی‌زاید. دیگی


 که می‌زاید حتما مردن هم دارد.








دو زن با هم حرف می‌زدند. ناگهان یکی 


از آن دو که بی‌وقفه حرف می‌زد و تقریباً 


اجازه حرف زدن به دیگری نمی‌داد، گفت


 «و حالا باید برات بگم که دیروز چه چیزایی


 از دهان همسایه‌ات درباره تو شنیدم...»


دوستش گفت: «این دروغ است!»


زن پرحرف تعجب کرد و با ناراحتی گفت


 وا، من که هنوز چیزی نگفتم


 چطور ادعا می‌کنی که من دروغ می‌گم


دوستش جواب داد


من اصلاً نمی‌تونم فکر کنم تو چیزی 


شنیده باشی، برای اینکه به هیچ کس 


اجازه حرف زدن نمی‌دهی

داستان شیرین یا بانو ام رستم همسر فخرالدین دیلمی

"شیرین" ملقب "ام رستم" دختر رستم بن شروین از سپهبدان

خاندان باوند در مازندران و همسر فخرالدوله دیلمی (387ق.  366ق.) 

که پس از مرگ همسر به پادشاهی رسید او اولین پادشاه زن ایرانی

 پس از ورود اسلام بود. او بر مازندران و گیلان، ری، همدان و اصفهان حکم می راند.

به او خبر دادند سواری از سوی محمود غزنوی آمده است.
 
سلطان محمود در نامه ی خود نوشته بود: باید خطبه و سکه

 به نام من کنی و خراج فرستی والا جنگ را آماده باشی.

ام رستم، به پیک محمود گفت: اگر خواست سرور شما را نپذیرم

 چه خواهد شد؟ پیک گفت آن وقت محمود غزنوی سرزمین شما را

 به راستی از آن خود خواهد کرد.

ام رستم به پیک گفت: که پاسخ مرا همین گونه که می گویم

 به سرورتان بگویید: در عهد شوهرم همیشه می ترسیدم که محمود 

با سپاهش بیاید و کشور ما را نابود کند ولی امروز ترسم فرو ریخته

 است برای اینکه می بینم شخصی مانند محمود غزنوی 

که می گویند یک سلطانی باهوش و جوانمرد است برروی زنی شمشیر می کشد. 

به سرورتان بگویید اگر میهنم مورد یورش قرار گیرد با شمشیر

 از او پذیرایی خواهم نمود، اگر محمود را شکست دهم تاریخ 

خواهد نوشت که محمود غزنوی را زن جنگاور کشت و اگر کشته شوم 

باز تاریخ یک سخن خواهد گفت محمود غزنوی، زنی را کشت.

پاسخ هوشمندانه بانو ام رستم، سبب شد که محمود تا 

پایان زندگی خویش از لشکرکشی به ری خودداری کند.

ام رستم پادشاه زن ایرانی هشتاد سال زندگی کرد و همواره مردمدار و نیکخو بود.

پیرمردی ضعیف و رنجور...

پیرمردی ضعیف و رنجور تصمیم گرفت

 با پسر و عروس و نوه ی چهارساله اش زندگی کند.

دستان پیرمرد میلرزید،

چشمانش تار شده بودو گام هایش مردد و لرزان بود.

اعضای خانواده هر شب برای خوردن شام دور هم جمع میشدند،

اما دستان لرزان پدربزرگ و ضعف چشمانش 

خوردن غذا را تقریبا برایش مشکل می ساخت.

 نخود فرنگی ها از توی قاشقش قل می خوردند

 و روی زمین می ریختند، یا وقتی لیوان را می گرفت

 غالبا شیر از داخل آن به روی رومیزی می ریخت.

پسر و عروسش از آن همه ریخت و پاش کلافه شدند
.
پسر گفت: باید فکری برای پدربزرگ کرد.

به قدر کافی ریختن شیر و غذا خوردن

 پر سر و صدا و ریختن غذا بر روی زمین را تحمل کرده ام

 پس زن و شوهر برای پیرمرد، در گوشه ای از اتاق 

میز کوچکی قرار دادند.

در آنجا پیرمرد به تنهایی غذایش را میخورد،

در حالی که سایر اعضای خانواده سر میز از غذایشان

 لذت میبردند و از آنجا که پیرمرد یکی دو ظرف را شکسته بود

 حالا در کاسه ای چوبی به او غذا میدادند.

گهگاه آنها چشمشان به پیرمرد می افتاد و آن وقت 

متوجه می شدند هم چنان که در تنهایی غذایش 

را می خورد چشمانش پر از اشک است.

اما تنها چیزی که این پسر و عروس به زبان می آوردند

 تذکرهای تند و گزنده ای بود که موقع افتادن چنگال یا ریختن غذا به او میدادند.

اما کودک چهارساله اشان در سکوت شاهد تمام

 آن رفتارها بود.یک شب قبل از شام مرد

 جوان پسرش را سرگرم بازی با تکه های چوبی 

دید که روی زمین ریخته بود.با مهربانی از او پرسید: پسرم ، 

داری چی میسازی ؟‌

 پسرک هم با ملایمت جواب داد :

 یک کاسه چوبی کوچک ،

 تا وقتی بزرگ شدم با اون به تو و مامان غذا بدهم 

 وبعد لبخندی زد و به کارش ادامه داد.


این سخن کودک آن چنان پدر و مادرش را تکان داد

 که زبانشان بند آمد و سپس اشک از چشمانشان جاری شد.

 آن شب مرد جوان دست پدر را گرفت

 و با مهربانی او را به سمت میز شام برد.

همواره دویدن

شوان راهب


 همیشه به شاگردهایش اهمیت مطالعه فلسفه جهان باستان را گوشزد میکرد


 یکی از شاگردها که بسیار با اراده بود


 تمام درسهای شوان را مینوشت و بقیه روز را به تامل بر اندیشه های کهن میگذراند


 سال بعد بیمار شد اما همچنان در کلاسهای درس حاضر میشد


 به استاد گفت هر چند بیمارم


 اما به مطالعه ادامه میدهم در آستانه رسیدن به فرزانگی ام 


و نباید وقتم را تلف کنم شوان به خشم آمد

.

.

.

 از کجا میدانی که فرزانگی پیش روی توست و باید همواره به دنبالش بدوی؟


شاید پشت سرت باشد و میخواهد به تو نزدیک شود 


اما تو نمیگذاری و مدام فرار میکنی آرام بگیر


 و بگذار اندیشه ها شکوفا بشوند


 این شیوه رسیدن به فرزانگی است

سه نفر زن می خواستند از سر چاه آب بیاورند.

سه نفر زن می خواستند از سر چاه آب بیاورند.



در فاصله ای نه چندان دور از آن ها پیر مرد دنیا دیده ای نشسته بود و می شنید که هریک

 از زن ها چه طور از پسرانشان تعریف می کنند.


زن اول گفت : پسرم چنان در حرکات اکروباتی ماهر است که هیچ کس به پای او نمی

 رسد.


دومی گفت : پسر من مثل بلبل اواز می خواند. هیچ کس پیدا نمی شود که صدایی به این

 قشنگی داشته باشد .

هنگامی که زن سوم سکوت کرد، آن دو از او پرسیدند :

پس تو چرا از پسرت چیزی نمی گویی؟

زن جواب داد : در پسرم چیز خاصی برای تعریف کردن نیست. او فقط یک پسر معمولی

 است .ذاتا هیچ صفت بارزی ندارد.

سه زن سطل هایشان را پر کردند و به خانه رفتند .

پیرمرد هم آهسته به دنبالشان راه افتاد. سطل ها سنگین و دست های کار کرده زن ها

 ضعیف بود .

به همین خاطر وسط راه ایستادند تا کمی استراحت کنند؛

چون کمرهایشان به سختی درد گرفته بود. در همین موقع پسرهای هر سه زن از راه

 رسدند .پسر اول روی دست هایش ایستاد و شروع کرد به پا دوچرخه زدن.

زن ها فریاد کشیدند: عجب پسر ماهر و زرنگی است!

پسر دوم هم مانند یک بلبل شروع به خواندن کرد و زن ها با شوق و ذوق در حالی که

 اشک در چشمانشان حلقه زده بود، به صدای او گوش دادند.

پسر سوم به سوی مادرش دوید. سطل را بلند کرد و آن را به خانه برد.

در همین موقع زن ها از پیرمرد پرسیدند: نظرت در مورد این پسرها چیست؟

پیرمرد با تعجب پرسید:منظورتان کدام پسرهاست ؟من که اینجا فقط یک پسر می بینم.