گفته شده...

گفته شده دانشمند بزرگ  ارشمیدس


در زمان خود نوعی سلاح عجیب با نام


 اشعه حرارتی را از طریق کنار هم گذاشتن 


سپرهای برنزی صیقل داده شده


ساخته است  این سلاح در زمان نبرد دریایی 


به سمت کشتی‌های چوبی دشمنان نشانه


 می‌رفته و از طریق منعکس و متمرکز 


کردن نور خورشید


 آن‌ها را آتش می‌زده است



نکته جالب اینجاست که مدل شبیه‌سازی


 ‌شده‌ای از این مورد در سال 2005 توسط


 دانشجویان دانشگاه ام آی تی ساخته شد 


که درست مانند صحبت‌هایی که در مورد سلاح 


ارشمیدس مطرح شده بود، می‌توانست


 کشتی‌ها را از فاصله دور به آتش بکشد


در سال 2001 هم آژانس پروژه‌های 


تحقیقاتی پیشرفته دفاعی آمریکا یا همان دارپا


 وسیله نسبتا مشابهی را معرفی کرد که با


 استفاده از امواج مایکرو پوست قربانی


 را به دمای تقریبی 50 درجه سانتی‌گراد


 می‌رساند و از راه دور، احساس


 سوختگی شدیدی را ایجاد می‌کرد



زمانی کزروس...

زمانی کزروس به کوروش بزرگ گفت 


چرا از غنیمت های جنگی چیزی را 


برای خود بر نمی داری و همه را به 


سربازانت می بخشی کوروش گفت


 اگر غنیمت های جنگی را نمی بخشیدیم


 الان دارایی من چقدر بود 


 گزروس عددی را با معیار آن زمان گفت


 کوروش یکی از سربازانش را صدا زد و گفت


 برو به مردم بگو کوروش برای امری به


 مقداری پول و طلا نیاز دارد


 سرباز در بین مردم جار زد


 و سخن کوروش را به گوششان رسانید


 مردم هرچه در توان داشتند برای


 کوروش فرستادند وقتی که مالهای گرد آوری


 شده را حساب کردند  از آنچه کزروس انتظار


 داشت بسیار بیشتر بود کوروش رو به


 کزروس کرد و گفت 


ثروت من اینجاست




پسر بچه‌ای وارد یک بستنی‌فروشی شد


 و پشت میزی نشست  پیشخدمت یک لیوان


 آب برایش آورد پسر بچه پرسید


 یک بستنی میوه‌ای چند است


 پیشخدمت پاسخ داد  ۵۰ سنت


 پسربچه دستش را در جیبش فرو برد


 و شروع به شمردن کرد. بعد پرسید


 یک بستنی ساده چند است


 در همین حال تعدادی از مشتریان


 در انتظار میز خالی بودند


 پیشخدمت با عصبانیت پاسخ داد ۳۵ سنت 


 پسر دوباره سکه‌هایش را شمرد و گفت


لطفا یک بستنی ساده  پیشخدمت بستنی


 را آورد و به دنبال کار خود رفت


 پسرک نیز پس از خوردن بستنی


 پول را به صندوق پرداخت و رفت


 وقتی پیشخدمت بازگشت


 از آنچه دید حیرت کرد


 آنجا در کنار ظرف خالی بستنی 


 دو سکه پنج‌ سنتی و پنچ سکه یک


 ‌سنتی گذاشته شده بود


 برای انعام پیشخدمت




یک دکتر روانشناسی بود که هر کس مشکلات


 روحی و روانی داشت به مطب ایشان مراجعه


 می کرد و ایشان با تبحر خاصی بیماران 


را مداوا می کرد و آوازه اش


 در همه شهر پیچیده بود


یک روز بیماری به مطب این دکتر آمد


 که از نظر روحی به شدت دچار مشکل بود


 دکتر بعد از کمی صحبت به ایشان گفت


 در همین خیابانی که مطب من هست


 یک تئاتری موجود هست که یک دلقک


 برنامه های شاد و خیلی جالبی اجرا می کند


 معمولا بیمارانی که به من مراجعه می کنند


 و مشکل روحی شدیدی دارند را به آنجا


 ارجاع می دهم و توصیه می کنم به دیدن 


برنامه های آن دلقک بروند و همیشه هم این توصیه


 کارگشا بوده و تاثیر بسیار خوبی روی بیماران من دارد


 شما هم لطف کنید به دیدن تئاتر مذکور


 رفته و از برنامه های شاد آن دلقک استفاده


 کرده تا مشکلات روحی تان حل شود


بیمار در جواب گفت


 آقای دکتر من همان دلقکی 


هستم که در آن تئاتر برنامه اجرا می کنم


افسانه ای قدیمی

موش گفت دریغا که جهان هر روز 


 کوچک‌تر می‌گردد  در آغاز به


 قدری بزرگ بود که می‌ترسیدم


 هی می‌دویدم و می‌دویدم


 و خوشحال بودم که سرانجام در دور دست


 دیوا‌رهایی در راست و چپ می‌دیدم


 اما این دیوارهای دراز چنان زود تنگ شده


 است که من دیگر در آخرین اتاق هستم


 و آن‌گاه در گوشه تله‌ای


 هست که من باید تویش بیفتم


گربه گقت فقط باید مسیرت 


را تغییر دهی  و آن را بلعید




روزی روزگاری در زمان های کهن مرد


 کشاورزی بود که یک زن نق


 نقو و اعصاب خورد کن داشت


که از صبح تا نصف شب در مورد هر


 چیزی که به ذهنش می رسید شکایت می کرد


تنها زمان آسایش مرد زمانی بود که با قاطر


 پیرش در مزرعه مشغول بکار بود یا شخم می زد


یک روز وقتی که همسرش برایش ناهار آورد


کشاورز قاطر پیر را  به زیر سایه ی


 درختی در پشت سرش راند


و شروع به خوردن ناهار خود کرد


بلافاصله همسر نق نقو مثل


 همیشه شکایت را آغاز کرد


ناگهان قاطر پیر با هر دو پای 


عقبی لگدی به پشت 


سر زن و در دم کشته شد


چند روز بعد در مراسم تشییع


 جنازه زن کشیش متوجه چیز عجیبی شد


هر وقت یک زن عزادار برای


 تسلیت گویی به مرد


 کشاورز نزدیک میشد


مرد گوش میداد و به نشانه 


تصدیق سر خود را بالا و پایین می کرد


اما هنگامی که یک مرد


 عزادار به او نزدیک می شد


او بعد از یک دقیقه گوش کردن به 


حرف های مرد سر خود را 


به نشانه مخالفت تکان می داد


پس از مراسم تدفین کشیش نزد


 کشاورز رفت و از کشاورز در مورد


 قضیه ای که دیده بود سوال کرد


کشاورز با لبخند گفت 


 خوب این زنان می آمدند چیز


 خوبی  در مورد همسر من می گفتند


که چقدر خوب بود یا چه قدر خوشگل


 یا خوش لباس بود بنابراین من هم تصدیق


 می کردم و سرم را به نشانه


 تایید حرف ها تکان می دادم


کشیش پرسید پس مردها چه 


می گفتند که مخالفت می کردی


کشاورز گفت  آنها می خواستند بدانند


 که آیا قاطر را حاضرم بفروشم یا نه 

چرچیل سیاستمدار بزرگ...

چرچیل سیاستمدار بزرگ


 انگلیسی در کتاب خاطرات خود مینویسد


زمانیکه پسر بچه ای یازده ساله بودم


 روزی سه نفر از بچه های قلدر مدرسه


 جلو من را گرفتند و کتک مفصلی به من 


زدند و پول من را هم به زور از من گرفتند


 وقتی به خانه رفتم با چشمانی گریان قضیه 


را برای پدرم شرح دادم. پدرم نگاهی 


تحقیر آمیز به من کرد و گفت


 من از تو بیشتر از اینها انتظار داشتم


 واقعا که مایه ی شرم است که از سه


 پسر بچه ی پاپتی و نادان کتک بخوری


 فکر میکردم پسر من باید زرنگ تر


 از اینها باشد ولی ظاهرا اشتباه میکردم


 بعد هم سری تکان داد و گفت


 این مشکل خودته باید خودت حلش کنی


چرچیل می نویسد وقتی پدرم


 حمایتش را از من دریغ کرد تصمیم 


گرفتم خودم راهی پیدا کنم


 اول گفتم یکی یکی میتوانم از پسشان بر بیایم


 آنها را تنها گیر می آورم و حسابشان 


را میرسم اما بعد گفتم نه آنها دوباره با


 هم متحد میشوند و باز من را کتک می زنند


 ناگهان فکری به خاطرم رسید


 سه بسته شکلات خریدم و با خودم


 به مدرسه بردم وقتی مدرسه تعطیل شد 


به آرامی پشت سر آنها حرکت کردم


 آنها متوجه من نبودند سر یک کوچه ی 


خلوت صدا زدم هی بچه ها صبر کنید


 بعد رفتم کنار آنها ایستادم و شکلاتها 


را از جیبم بیرون آوردم و به هر کدام 


یک بسته دادم آنها اول با تردید به من نگاه 


کردند و بعد شکلاتها را از من گرفتند و تشکر کردند


 من گفتم چطور است با هم دوست باشیم


 بعد قدم زنان با هم به طرف خانه رفتیم


 معلوم بود که کار من آنها


 را خجالت زده کرده بود


پس از آن ما هر روز با هم به مدرسه میرفتیم


 و با هم برمی گشتیم به واسطه ی دوستی 


من و آنها تا پایان سال همه از من


 حساب می بردند و از ترس دوستهای 


قلدرم هیچکس جرات نمی کرد با من بحث کند


روزی قضیه را به پدرم گفتم


 پدرم لبخندی زد و دست من را به گرمی


 فشرد و گفت آفرین


 نظرم نسبت به تو عوض شد


 اگر آن روز من به تو کمک


 کرده بودم تو چه داشتی


 یک پدر پیر غمگین و سه تا 


دشمن جوان و عصبانی و انتقام جو


 اما امروز تو چه داری


 یک پدر پیر خوشحال و


 سه تا دوست جوان و قدرتمند


دوستانت را نزدیک خودت 


نگه دار و دشمنانت را نزدیکتر

روزگاری یک کشاورز ...

روزگاری یک کشاورز در روستایی زندگی


 می کرد که باید پول زیادی را که


 از یک پیرمرد قرض گرفته بود پس می داد


کشاورز دختر زیبایی داشت که خیلی ها


 آرزوی ازدواج با او را داشتند


 وقتی پیرمرد طمعکار متوجه شد کشاورز 


نمی تواند پول او را پس بدهد


 پیشهاد یک معامله کرد و گفت اگر


 با دختر کشاورز ازدواج کند 


بدهی او را می بخشد


 و دخترش از شنیدن این حرف 


به وحشت افتاد و پیرمرد کلاه بردار


 برای اینکه حسن نیت خود را نشان بدهد گفت


 اصلا یک کاری می کنیم


 من یک سنگریزه سفید و یک سنگریزه 


سیاه در کیسه ای خالی می اندازم


 دختر تو باید با چشمان بسته یکی از 


این دو را بیرون بیاورد


 اگر سنگریزه سیاه را بیرون آورد باید 


همسر من بشود و بدهی بخشیده می شود


 و اگر سنگریزه سفید را بیرون آورد لازم نیست


 که با من ازدواج کند و بدهی نیز بخشیده می شود


 اما اگر او حاضر به انجام این کار 


نشود باید پدر به زندان برود


این گفت و گو در جلوی خانه کشاورز انجام شد


 و زمین آنجا پر از سنگریزه بود


 در همین حین پیرمرد خم شد


 و دو سنگریزه برداشت دختر که چشمان 


تیزبینی داشت متوجه شد او دو سنگریزه 


سیاه از زمین برداشت و داخل


 کیسه انداخت ولی چیزی نگفت


سپس پیرمرد از دخترک خواست


 که یکی از آنها را از کیسه بیرون بیاورد


دختر زیرک دست خود را به داخل کیسه برد


 و یکی از آن دو سنگریزه را برداشت 


و به سرعت و با ناشی بازی بدون اینکه 


سنگریزه دیده بشود وانمود کرد که از


 دستش لغزیده و به زمین افتاده


 پیدا کردن آن سنگریزه در بین انبوه 


سنگریزه های دیگر غیر ممکن بود


در همین لحظه دخترک گفت


 آه چقدر من دست و پا چلفتی هستم


 اما مهم نیست اگر سنگریزه ای را که داخل


 کیسه است دربیاوریم معلوم می شود


 سنگریزه ای که از دست من 


افتاد چه رنگی بوده است


و چون سنگریزه ای که در کیسه بود سیاه بود


 پس باید طبق قرار آن سنگریزه سفید باشد


 آن پیرمرد هم نتوانست به حیله گری خود 


اعتراف کند و شرطی را که گذاشته بود به اجبار


 پذیرفت و دختر نیز تظاهر کرد 


که از این نتیجه حیرت کرده است