ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
دو پیرمرد ٩٠ ساله، به نامهاى بهمن و خسرو، دوستان بسیار قدیمى بودند.
هنگامى که بهمن در بستر مرگ بود، خسرو هر روز به دیدار او می رفت.
یک روز خسرو گفت: «بهمن جان، ما هر دو عاشق فوتبال بودیم و سالهاى سال با هم فوتبال بازى می کردیم. لطفاً وقتى به بهشت رفتى، یک جورى به من خبر بوده که در آن جا هم می شود فوتبال بازى کرد یا نه؟»
بهمن گفت: «خسرو جان، تو بهترین دوست زندگى من هستى. مطمئن باش اگر امکانش بود حتماً بهت خبر می دهم.»
چند روز بعد بهمن از دنیا رفت.
یک شب، نیمه هاى شب، خسرو با صدایى از خواب پرید......
بقیه داستان در ادامه مطلب
یک شیء نورانى چشمک زن را دید که نام او را صدا می زد: خسرو، خسرو…
درودی فراوان بربزرگا مدی که شما باشید مسلما شکسته نفس فرمودید چرا که وب شما به وسعت تاریخ ملتی بزرگ است. برای شما آرزوی تندرستی و سلامت و بهکامی را دارم!
مرسی دوست عزیز نظر لطفتونه و همچنین بنده هم برای شما آرزوی دلی همیشه شاد دارم
اخیییییییییییی چه بامزه
لینک شدی
مرسی عزیز
اى واى من
خلوت گزیده را به تماشا چه حاجت است
چون کوی دوست هست به صحرا چه حاجت است
سلام دوست من! سرشار از شادی باشید و إن شاء الله فردا روز تولد آرزوهات همزمان با سالروز تولد دوتا از معصومای ما باشه
دوست تنهایی های من از اینکه به من سر می زنید ممنونم
سلام خواهش میکنم دوست عزیزم مرسی از شعر زیباتون